ایام خردادماه بود، عادت داشتم برای درس خواندن به کتابخانه عمومی شهر
بروم. تقریبا از چهارم، پنجم ابتدایی ایام فراغت و تحصیل را در این مکان
گذراندیم. به هر حال ایام، ایام خردادماه 1383 بودو حسابی باید درس می
خواندیم. آره امتحان های نهایی سال اول دبیرستانم بود.
دقیقا کتابخانه در کنار حوزه مقاومت بسیج دانش آموزی شهر واقع شده بود.
سال ها این چنین صداهایی از آن جا بلند نمی شد و شلوغ نبود نمی دانم چه شده
بود که آن روزها، آن هم بعداز ظهرهای ایام خرداد این قدر شلوغ شده بود. ما
هم رفقایی داشتیم که سری به آن جا می زدند، دل را به دریا زدم و ازشون
پرسیدم چه خبر است؟ این بچه ها مگه درس ندارند؟
محمد باقر که تازه عضو شورای بسیج دانش آموزی شده بود، می گفت قبل از من
یکی از بهترین دبیرهای شهرستان سمتش را داشته و حالا آن سمت را به آن داده
اند. می گفت که مسئول بسیج دانش آموزی عوض شده و می خواهد به جای آن
دبیرهای و یا پاسدارهای بازنشسته از بچه ها کمک بگیره و فضای دانش آموزی
شهر را هم عوض کند، حالا هم اگر نگاه کنی چه قدر بچه ها می آیند بسیج، چه
قدر شلوغ تر شده، اصلا کلا همه چیز عوض شده است.
واقعا برام سوال بود خوب درس این بچه ها چه میشه، از طرفی با خودم می
گفتم چه قدر خوب است که بچه های بیشتری بسیج می روند و از طرفی هم با خودم
می گفتم درس این بچه ها چی می شود.
گاهی اوقات به محمدباقر می گفتم شما درسته که هدفتون خیره، اما درس بچه
ها چی میشه؟ آخه این ها که برای بچه ها نون و آب نمیشه؟ آخه بچه ها همین
جوری دنبال بهانه هستند که درس نخواند و بگویند ما در بسیج کار داریم؟ و...
به هر حال خیلی شدید منتقد بودم. یادم نمی رود و محمدباقر هم جواب می داد
اولا بچه ها وقت استراحت یا بعد از امتحان برای استراحت می آیند و هم چنین
در کنار این برنامه ها، کلاس های تقویتی می گذارند و علاوه بر این، این جا
افتاده است که اگر کسی درس نخواند این جا، جایی ندارد و خیلی کسی باهاش
کاری ندارد.(به عبارتی همان فرهنگ سازمانی در مدیریت.)
من که باورم نمی شد. اما سعی می کردم به قول گفتنی دورا دور به آن جا
سری هم بزنم و بچه ها را زیر نظر داشته باشم و باهاشون صحبت کنم و ببینم چه
کار می کنند.
تا این که تقریبا روز آخر امتحانات بود، از امتحان برمی گشتیم، در راه
محمد باقر گفت، قراره درباره یه اردوی دانش آموزی به شیراز برنامه ریزی
کنند، و درباره اردو صحبت کرد و ازم کمک فکری خواست. منم هرچی به نظرم می
رسید می گفتم. محمدباقر گفت بیا بریم بسیج، این نظرها را به مسئول بسیج
پیشنهاد بدهیم و بعدش هم بریم خانه. منم قبول کردم.
وقتی وارد بسیج شدیم، همه با شور و نشاط مشغول کاری بودند یکی بازی می
کرد دیگری دنبال کار نشریه و.... بود. مدتی منتظر شدیم، سر مسئول بسیج خلوت
شد، اصلا نمی دانستم چه اتفاقی می افتد، خیلی شلوغ بود، یک باره با سلام
گرم مسئول بسیج رو به رو شدم و خیلی جا خوردم، رفتارش با کسی که اشنا بود و
کسی که غریبه بود یک جور بود همه دانش آموزان را تحویل می گرفت. ابتدا فکر
می کردم که چون دوست محمدباقرم این جوری من را تحویل می گیرد اما بعد
متوجه شدم نه، با همه دانش آموزان گرم برخورد می کند.
به عبارتی در رفتار سازمانی می گویند که اولین برخورد خیلی مهم است.
وقتی رفتار صمیمانه اش را دیدم، آن گارد بسته ام فروریخت. محمدباقر شروع به
توضیح دادن کرد. طرح ها را گفت و از من هم که کمکش کرده بودم، تعریف کرد.
این اولین لحظه آشنایی من با بسیج بود...
شاید اعتماد به دانش آموز خیلی سخت باشد اما کادرسازی و تربیت اولین کار
بسیج دانش آموزی است. آری حسن باقری هم کم سن وسال بود. اما اخلاص و صفای
همین بسیجی کم سن و سال و کوتاه قد، باعث شد استراتژی جنگ عوض شود باعث شد
که فرماندهان و سرداران ارتش در مقابل سناریوهای جنگی اش کم بیاورند و
سرتسلیم فرود آرند.
به هر حال حال به آن مرحله رسیده ایم که وقتش شده است به نوجوانان امروز
هم برای تغییر استراتژی جنگ امروز فرصت داده شود. وقتش شده است به جای این
که نوجوانان را سرگرم به بازی و تلویزیون و ماهواره کنیم، و در غوطه ورشدن
در این فضاها کمکش کنیم، به سمت عرصه های تصمیم گیری و ایفای نقش رهنمون
کنیم.